رمان ویلا(3){قسمت آخر}

جستجوگر پيشرفته سايت





اخبار وبلاگ


تبليغات


 

گویا روزگار سر ناسازگاری با مهمانان آقای درخشان مرحوم را داشت.   ساعت ده را نشان می داد  کسی حال و حوصله درستی نداشت  ناگهان صدایی مهیب و بلند در فضای باغ پیچید با این صدا همگی ترسیدند طوری که سارا جیغ بلندی سرداد صدا شبیه به انفجار بود . گویا چیزی به ذهن آریان رسید برای همین سریع بلند شد و دوید بیرون بقیه هم دنبال او دویدند حتی سارا ومارال !    نزدیک به نیم متر برف روی زمین نشسته بود آنه به سختی داخل برفها می دویدند اما وقتی صحنه ای که جلوی چشمانشان دم در ظاهر شد را دیدند شوکه شدند !                                   

اتاق دم در که ظاهرا عمو کاظم آنجا خوابیده بود در آتش می سوخت و شعله های آتش از درون اتاق زبانه می کشید کسی نمی توانست جلو برود و کاری بکند این بار دکتر بود که فریاد می زد و گریه می کرد البته همراه خانوم ها آنها فقط زبانه های آتش را تماشا کردند و برای پیرمرد بدبخت اشک بریزند کار تمام شده بود و عمو کاظم هم به اربابش پیوسته بود .

آریان از شائول خواست تا زنها را به داخل ویلا ببرد و خودش هم با بیلی که پیدا کرده بود سعی کرد تا آتش را خاموش کند اما فایده ای نداشت .

بعد از فروکش کردن آتش سرهنگ آریان و تابش و رضا که آنجا ایستاده بودند با جنازه کاملا سوخته و جزقاله شده پیرمرد باغبان مواجه شدند .

سرهنگ تابش در حالی که دماغش را گرفته بود از آریان پرسید" جناب سرهنگ با من موافقید که کپسول گاز منفجر شده و این بلا سر این بدبخت اومده ؟"

 آریان که حال درستی نداشت با اشاره سر گفته او را تایید کرد اما گفت " نشت گاز باعث شده اینجا آتیش بگیره و بعد کپسول منفجر بشه اما تعجب می کنم چرا این بیچاره نتونسته حتی از تختش تکون بخوره !

رضا که به حرفهای آنها گوش می کرد سینه اش راصاف کرد و پرسید" می خواین خاکش کنیم ؟"

 آریان مخالفت کرد گفت" تا فردا صبر می کنیم ببینیم چی میشه الان بهتره بریم تو شاید فردا ابرها کمتر بشه موبایل هامون آنتن بده زنگ بزنیم پلیس "

هر سه به داخل ویلا برگشتند اما باز هم بارش شدت گرفته بود .

گویا اتفاق بدی درحال افتادن بود سکوت مرگ همه جا را فرا گرفته بود

کسی حرفی نمی زد هرکس در حالش خودش بود .

سرهنگ آریان که خونسرد تر از بقیه به نظر می رسید ناگهان با صدایی آرام گفت " جور در نمیاد !" شائول که کنار او نشسته بود ابروانش را در هم کشید و پرسید " چی جور در نمیاد جناب کارآگاه ؟"

_ " اینکه چطور این اتفاق افتاده ،عمو کاظم یه ساعت قبل از ان انفجار رفت بخوابه اگر فرض کنیم گاز داخل اتاق نشت کرده باید با ورود ش و روشن کردن چراغ اتاق آنجا منفجر میشد اما همگی دیدیم که او روی تختش خوابیده بود ."

کسی نظری نداشت امـــــــــــــــــا سارا با حالتی دیوانه وار فریاد زد " نیروهای اهریمنی اینجا ست بلند شید از اینجا بریم شما رو به خدا بیاین بریم !"

آریان گفت " خانوم مگردیچیان خواهش می کنم خونسرد باشید اگه یه کم خوشبین باشید مرگ آقای درخشان و همسرش و عمو کاظم اتفاقی بوده  ، هر چند من خودم هم زیاد خوشبین نیستم اما باید امید وار باشیم "

و ادامه داد الان دیر وفته بهتر بریم بخوابیم تا فردا صبح ببینیم چی میشه

اتاقهای خواب در طبقه بالا قرار داشت. شش اتاق خواب که همه آنها با پنجره هایی که رو به بیرون داشتند کمی ترسناک به نظر می رسیدند .

رضا وهمسرش در اتاق اول از سمت راست که تخت دو نفره داشت ، شائول و آریان در اتاق دوم ، سارا در اتاق آخر سمت راست قرار گرفتند  دکتر و تابش هم در اتاق های روبرویی .

سارا لحظاتی بعد سراسیمه از اتاقش خارج شد وبا سرعت از پله ها پایین آمد و درب ورودی ساختمان را قفل کرد و کلیدش را برداشت .

آریان نگاهی به ساعت پشت سرش روی دیوار انداخت و گفت " به نظر من اتفاقاتی که قراره تو این باغ بیفته هنوز کامل نشده ! "

شائول هم از این جمله آریان خوشش آمد و در جواب گفت "صد در صد منم موافقم به نظر من نه مرگ درخشان صاحب باغ حادثه بوده نه باغبون بدبختش

و احتمالا اتفاقات دیگه خواهد افتاد " سرهنگ در حالی که روی تختش دراز کشیده بود و زیر لب قرآن می خواند جشمانش را باز کرد و در جواب نظریه شائول گفت " به احتمال زیاد قتل دیگه اتفاق می افته ! "

این را گفت اما شائول گویا غرق در خواب میشد و جوابی نداد .

رضا جلوی پنجره ایستاده بود و سیگار می کشید و مارال روی تخت نشسته بود و فکر می کرد او برگشت و به مارال زل زد وگفت " دیگه سرم داره می ترکه فکر می کنم همه خوابیده باشن من میرم پایین " مارال با بی اعتنایی و بعد از لحظاتی گفت " برو هر خاکی می خوای سرت بریز ، اصلا برات مهم نیست که ما اینجا چیکار می کنیم اون هم جایی که دو تا سرهنگ پلیس هستن "

_ به هر حال ممکنه اون بی همه چیزم به خاطر مرگ درخشان نتونسته بیاد اگه کمی خونسرد باشی اتفاقی نمی افته الانم میرم پایین یه دو تا دود بگیرم تا خوابم بیاد در رو قفل کن هر چند سرهنگه گفت خطری نیست و نترسین اما من میترسم باز این چشم های تو کار دستمون بده!

مثل همیشه سرهنگ با زنگ گوشی بیدار شد تا نماز صبحش را بخواند او سریع  رفت و پرده را کنار زد بارش برف قطع شده بود برفی که روی زمین نشسته بود آنقدر بود که آریان در تمام عمرش ندیده باشد او آمد پایین و داشت میرفت دستشویی که با صحنه عجیبی رو به رو شد ((رضا پشت میز غذا خوری نشسته بود و در حالی که دودستش را زیر چانه اش قرار داده بود به آریان زل زده بود ))

آریان مثل مربیانی که تیمش اخراجی دوم را داده باشد شده بود .او رفت و شائول را بیدار کرد و با هم کنار جنازه آمدند . حیرت آور بود نه اثری از ضرب و شتم نه درگیری نه خفگی ونه................... رضا مرده بود اما چرا ؟ آیا او هم به صورت کاملا اتفاقی مرده بود؟ آریان گفت" میشه خواهش کنم بری و دکتر و سرهنگ تابش رو بیدار کنی ؟" شائول سریع رفت بالا و بعد از لحظاتی آمد از نرده ها خم شد و باهیجان وترس گفت ((حسن بیا بالا ! سرهنگ نیست دکتر هم جواب نمیده))

 

آریان و شائول به کمک هم در را شکستند و وارد اتاق دکتر شدند و با صحنه ای باور نکردنی رو به رو شدند دکتر در حالی که بطری مشروبی در دست داشت و روی تخت دراز کشیده بود با دهان و چشمان باز چشم از جهان فروبسته  بسته بود گویا مشروب قاتل دکتر بود .

مارال که از سر صدای آریان و شائول بیدار شده بود وارد اتاق شد و بادیدن صحنه جیغ زد و شروع به گریه کرد اما او نمی دانست که شوهرش هم مرده است . شائول او را به آرامش فرا خواند اماگویا چیزی به ذهن آریان خطور کرد او سریع از اتاق خارج شد و رفت در اتاق سارا را زد امـــــــــــــــــا گویا کسی در اتاق نبود!

 


نظرات شما عزیزان:

maryam
ساعت18:51---6 آذر 1393
خیییییلی قشنگ بود...
واقعا تشخیص قاتل سخت بود برام
پاسخ:موافقم...تشکر


saeed
ساعت17:25---20 ارديبهشت 1393
wooooooow jaleb bood
پاسخ:مرسی بابت نظرتون. منم خیلی خوشم اومد


نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:








موضوعات مطالب